مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

اقا زاده

قربونت برم یا ضامن اهو

 پارسال اخرای شهریور که رفته بودیم پابوس امام رضا همونجا بود که متوجه شدم  یه فرشته کوجولو داره تو دلم رشد میکنه و همون موقع نذر کردم که سال دیگه با اون فرشته برم پابوسش تابستان که سعادت نصیبمون نشد تا اینکه 17 مهر تصمیم گرفته شد بریم مشهد الرضا بلاخره چهار شنبه بعداز ظهر به را افتادیم و رفتیم کوهبنان(کرمان) خونه یکی از دوستان و شب را انجا موندیم این عکس  علیرضا با  ابجیش در همین روز صبح زود حرکت کردیم به طرف مشهد الرضا و خدا را شکر علیرضا در طول میسر  خیلی پسر خوبی بود  و اصلا اذیت نکرد و در کل بیشتر وقت خواب بود ساعت نزدیک 12 بود برای نماز و نهار توقف کردیم  و بلاخره نزدیکای ساعت 6 رسیدیم...
30 مهر 1392

شروع غذای کمکی

چند روزی بود جرات نداشتیم خوراکی یا حتی اب بخوریم که پسرک بال بال میزد و به گریه میافتاد  و با چشم های مظلومش با زبون بی زبونی ازمون میخواست که به او هم بدیم و نهار و یا شام زهرمون میشد منم در یک تصمیم انتحاری تصمیم گرفتم دیروز براش فرنی درست کنم و بدم بخوره فرنی را درست کردم و گذاشتم ابجی مهدیه از مدرسه بیاد و بهش بده اخه خیلی ذوق داشت و میگفت من میخوام برای بار اول بهش غذا بدم وقتی فرنی خورد و تموم شد  گریه میکرد و دوباره میخواست که صلاح دیدم بیشتر نخوره   ...
15 مهر 1392

شش ماهگی پسرکم

باور ندارم پنج ماه با تو بودن را   چند سال بود قصد داشتن فرزند دومی داشته باشن ولی صاحب فرزند ی  نمی شدند ... روزی با خدای خودش خلوت کرد و اشک تو چشماش جمع شد ... نذر کرد اگر صاحب فرزندی شد اسمش رو رضا یا فاطمه انتخاب کنه ... *** سال بعد خونه شون از صدای یک پسربچه زیبا پر شده بود ... بله خدای مهربون به هرکس که بخواد عطا میکنه ... تو دفتر ثبت احوال، شناسنامه به اسم علیرضا براش گرفتند.         شش ماهگیت مبارک عزیزززززززززززززززززززززززززززززم                      ...
15 مهر 1392

همه چی قاطی

از بس علیرضا بد خواب بود و هنوز نخوابیده بود به دو دقیقه نمیرسید که بیدار میشدتصمیم گرفتیم بزاریمش تو گهواره تا شاید بهتر بخوابه گر چه از اول نمیخواستم عادت به گهواره کنه ولی چاره ای نداشتیم  و این روزا البته بین روز که میخواد بخوابه میزارمش تو گهواره و خیلی کار سازه و شب هم کنار خودم میخوابونمش الان هم که دیگه هی میره به شکم و به دوثانیه نرسیده خسته میشه و دادش میره هوا و باید یکی برگردونش جالب ااینجاست تا برمیگرده دوباره میره به شکم و دوباره سر و صداش میره بالا فکر کنم بوی ماه مهر زده به سرشو صبح زود با ابجیش بیدار میشه  وبعدش که ابجی رفت مدرسه دوباره نق  میزنه و چشماشو میماله وبه گریه میافته و منم میبرم میخوابونمش ...
13 مهر 1392

هر چی اسمشو بزاری

با اینکه هنوز تو ولایت ما همچنان کولر گازی روشنه ولی من رفتم  کلاه ولباس زمستونی برای پسرک خریدم گر چه بعضیا همچنان سلیقه این بنده را قبول ندارن ولی ما همچنان به خریدخود ادامه خواهیم داد اینم اولین روز مدرسه  مهدیه و داداشش ...
8 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد